نیا! گ...ه خوردم

مدت مدیدی بود گوشی مهندس خونه خاموش بود.

هروخ هم از سر کوچه رد میشدم میدیدم ماشینش نیس....ماشینش نیس ینی سر ساختمون هم نیس

تو تلگرام هم نبود.آخرین آنلاینش 1 هفته قبل بود...

خلاصه که نگرانیدیم...

قبلش از داییم شنیده بودم مامانش مریضه...بنابراین بیشتر نگرانیدم...

اتفاقی دیدم ماشینش تو کوچه س....

به بهونه طراحی سقف و نقشه هاش رفتم پیشش...

دیدم خیلی آشفته و له هست....یه کم باهم حرف زدیم...علتشو ازش نپرسیدم.اونم چیزی نگفت....فقط گفت این مدت خیلی درگیری های توی خونه رو دارم...منم احساس مسئولیت میکنم و بیشتر کارها رو انجام میدم.

خلاصه یه مقدار نالید و منم دلداری میدادم و درک میکردم و ازین صوبتا....

در همینجا بود که من عظیم ترین "گه" تاریخ رو خوردم.....

بهش به شوخیو خنده گفتم:این مدت که خیلی اذیت شدین یه استراحت خوب به خودتون بدهکارین....مسافرت برین.شمال...یا یه مهمونی خوب برین.من هفته دیگه 5شنبه مهمونی یکی از دوستام دعوتم...اگر میخواین شما هم بیاین؟؟؟

برقی در چشمانش دیده شد و گفت:نه مرسی ممنونم.مزاحم نمیشم...به شما خوش بگذره

منم خیلی عادی...وااااقعاااا عادی گفتم:من تعارف نمیکنم.دوس دارین بیاین....

آقا به ثانیه نگذشت گفت: باشه!!!!!!!

!!!!!!!!!!!!!

!!!!!!!!!!

:|

:|

باشه؟؟؟بااااااشه؟؟؟

الان چی با خودش فک کرده واقعااااا؟؟؟

جالبه که اونی هم که مهمونیش دعوتم دوست دختره قبلیه یکی از دوستای آکسفورده :|

بعد من با این برم مهمونی؟؟؟؟بابا من فاز خنده واس اینکه روحیت عوض شه یه زری زدم یه گهی خوردم تو چرا سریع گفتی باشه؟؟؟؟

فک کنم خیلی منتظر یه همچین موقعیتی بوده که انقدر سریع واکنش نشون داد.....

اونوخ من الان تو این بی پولی که این ماه نزدیک 3 تومن فقط خرج ماشین کردم الان باید برم لباس بخرم....

چی بپوشم واقعااا؟؟موهام؟؟آرایشم؟؟؟

من واقعاااا استرس شدیدی میگیرم....اولین مواجهه رسمی ما تو مهمونی؟؟؟؟من اصلا فکرشم نمیکردم انقدر سریع یه همچین حرکت هایی بین ما زده شه...برنامه م این بود که خیلی شل و ول و اسلو حرکت کنیم....در واقع فکر میکردم خودشم اینجوریه...حالا چی شده که یه همچین تصمیمی گرفته نمیدونم.چون بچه نیست و آدم شدیدا محتاط و حواس جمعیه....

اصن استرس گرفتم...نمیشد نیاااای؟؟؟



پ.ن:بچه ها مرسی بابت لطفتون به من تو پست قبلی...کلی مرسی بابت انرژی های خوبتون...مطمئنم که چیز خوبی از آب درمیاد با انرژی های خوبی که بهم انتقال دادین..

پ.ن:اکرم حواسم هس.اوکی.برای خودت حتما یه روز کامل توضیح میدم

محصول من!

طراحی ص ن عتی رشته ی پولداراس...

اصن کلیت و ماهیتش مال پولداراس....

برعکس یه سری رشته ها که بدبخت بیچاره ها توش موفق میشن تو این رشته فقط پولدارا موفق میشن....

ماهیت دیزاین یعنی یه ارزش افزوده تو روش زندگی.یه ارزش افزوده تو نحوه استفاده از یه محصول یا برطرف کردن نیازت...

اینکه یه محصول طراحی کنی مخصوص آدم های تنبل که باهاش راحت مسواک بزنن....

صندلی مطالعه مخصوص آدم های چاق...

یا هزار کوفت و زهر مار دیگه که فقطططط و فقططط مال آدم هایی هست که نیازهای اولیه رو کاملا تامین هستن نیازهای ثانویه هم تامین هستن اینا دیگه میره تو مبحث کون گشادی و لاکچری بودن....

ولی من نمیخوام اینجوری کار کنم....

شده به هرررر دری میزنم...به هرررر دری میزنم که موضوع پایان نامه م رو جوری ببرم جلو که قابل ساخت باشه...اونم مخصوص بیمارستانای دولتی....ینی باید براورد هزینه ش جوری بشه که راحت بیمارستان دولتی توان خریدش رو داشته باشه...

نباید همه چیز های خوب برای بچه پولدارا باشه....

من خودم فوبیای پزشکیم رو از بیمارستان طبی کودکان گرفتم.....و تا این سن هم باهاش درگیرم...

ینی بچه ی کوچیکی که میره طبی کودکان بستری میشه آدم نیست؟؟؟؟حس ترس و درد نباید توش رفع بشه؟؟

تا کی ما باید واسه یه سری آدم خاص طراحی کنیم؟؟؟

مثلا اسلحه برای رئیس جمهور طراحی کنیم.چرا؟؟؟واقن؟؟

من از همین امروز به خودم قول میدم.به هر شکلی که شده..به هر در و درمونی که شده محصولم جوری طراحی بشه که عموم استفاده کنن.

پولدارا میرن کشورای خارجی لاکچری درمان میشن....

من قول میدم بعد از پایان نامه م و محصولم دیگه بچه ها درد نکشن


از دستت ناراحتیم آقای کارگردان

یه زمانی فک میکنی برای رسیدن به فانتزیات خیلی وقت داری.

کلی وقت داری که همه چیزو امتحان کنی.تو همه چی سرک بکشی.از همه چی سر دربیاری.امتحان میکنی و بعدشم میگی نشد یکی دیگه.

فک میکنی خیلی وقت داری برای اینکه فانتزیات رو رئالیسم کنی.به مسیرش هم فک میکنی.به یه مسیر فانتزی هم فک میکنی.

مثلا صب از خواب بیداری میشی.یه صبونه لاکچری.بعدش تو یه هوای خوب صب راه میوفتی میری سرکارت.اتفاقای خوب.آدمای خوب.همه چیز مطابق با سطح فرهنگ خودت.حتی بالاتر.

پیشرفت بیشتر.موقعیت بالاتر....تفریحات فانتزیت رو هم مرور میکنی کم کم...

مث کاری که بچه بودیم میکردیم.هممون فک میکردیم 25 سالگی ینی وااااووو....ینی به همه چیز رسیدی

اون موقع ها فک میکردی 25 سالگی اوج همه چیزه.با خودت فک میکردی خب تا 25 سالگی من خعععلی وقت دارم.تو این خععععلی وقت خخععععلی کارای مختلف میشه کرد.من قطعا تو 25 سالگی زندگیم این نخواهد بود.

ولی چند درصد ماها به این رسیدیم؟؟؟ما ازین ناراحتیم که چرا کارتون ها و برنامه کودک های بچگیمون بهمون دروغ گفتن...

اونا میگفتن ما بزرگ شیم دکتر میشیم.مهندس میشیم.بازیگر یا فوتبالیست میشیم.سلبریتی های خفن میشیم.

ما ازینکه این چیزا نشدیم ناراحتیم...

من مهندس شدم....ولی این مهندس با مهندسی که همیشه تو ذهنم بود فرق داره.

من فهمیدم که برای رسیدن به فانتزیم باید خیلی بیشتر از این حرفا وقت بزارم.خیلی بیشتر از این حرفا زحمت بکشم.خیلی بیشتر از این حرفا حرف بشنوم.دلم بشکنه.خسته بشم.نامردی بشه در حقم

اینا چیزایی نبود که تو کارتون های زمان ما بگن.مرور زمان تو کارتون ها و فیلمای زمان ما فقط یه سری تصویر و موسیقی بود.که نشون میداد مثلا 10 ساااال بعد...بعد طرفو میدیدی با کیف سامسونت و کت و شلوار سوار لیموزین میشه....یا یه سلبریتی خفن شده و از لیموزین پیاده میشه و کلی عکاس میان ازش عکس میندازن رو فرش قرمز....

من ناراحتم...ازون کارگردان فیلما و کارتون های زمان خودمون....

اون نباید گذر زمان رو با چن تا موسیقی خوب و تصویر خوب نشون میداد....

اون باید بجای اینکه چن ثانیه موسیقی پخش کنه و بنویسه 10 سال بعد یه 90 قسمتی هم قسمت حداقل 1 ساعت ازون 10 سال بعد میگفت...

ازینکه تو این 10 سال چی کشید.چی شد که این شد؟؟چقدر اشک ریخت؟؟؟چقدر خورد زمین و دوباره بلند شد؟؟چقدر توهین شنید؟؟چقدر با اعصابش و روح و روانش بازی شد....

اینا مهم ترین قسمت های این فیلم ها و کارتون ها بود...که آقای کارگردان هیچوقت به ما نشون نداد

از دستت ناراحتیم آقای کارگردان...

حواسمون به هم هست

هیچوقت اونایی که تو وبشون از روابطشون زیاد حرف میزنن و از دیگران نظر میخوان رو درک نمیکنم.

نمیدونم احساس میکنم هیچ کسی جز خودت یا دوستایی که تورو و اون شخص رو به صورت مستقیم میشناسن نمیتونن کمکت کنن.

هرچی هم که میگن از یه قاعده کلی دارن میگن.که شاید اون قاعده کلی اصن رو رابطه تو جواب نده.

قضیه اینجاست که من تونستم با مهندس خونه کانکت شم.

تقریبا از بعد از عید تا الان

متاسفانه داییم انقدررررر به این بنده خدا ریده توی کار که طرف اصلا جرات نمیکنه بخواد رابطه مارو بیشتر جلو ببره.

فقط تنها چیزی که بهم گفت این بود که باید منتظر باشیم تا ساخت خونه تموم بشه و این کلا از جریان و ارتباط با دایی من خارج بشه.میترسه داییم بخواد بفهمه و قضیه کار هم بهم بخوره.

الانم یه جلب توجه ت خ می داریم.

مثلا من عکس تلگراممو عوض میکنم.اون به صدم ثانیه عکس عوض میکنه

یا مثلا من عکس با بچه میزارم.اونم عکس با بچه میزاره.

من عکس تو ماشین میزارم.اونم عکس تو ماشین میزاره.

من عکس تو طبیعت....اونم تو طبیعت..

عکس با دوستام...عکس با دوستاش...

عکس لب دریا....اونم عکس لب دریا...

تقریبا 2-3 هفته یه بار باهم تلفنی حرف میزنیم.اونم فقط راجع به خونه.

بعدش قرار حضوری با هم فیکس میکنیم سر ساختمون.

اونجا به صورت غیر مستقیم به همدیگه میفهمونیم که قضیه چیه.

و هر دفعه  تنها امیدش به اینه که منو ببره بالا طبقات رو نشون من بده و موقع پایین اومدن که من نمیتونم ازون سراشیبی بیام پایین دستمو بگیره.

جالبه که هر دو به هم میفهمونیم که از هم خوشمون میاد.و هردو بهم میفهمونیم که باید صبر کنیم.

کلا رابطه تخ می یی هست.:)))

تا به حال این فرمی نداشتم....پر از پارادوکسه.پر از ول معتلی.پر از مسخره بازی.

فک کن باید با عکس تلگرام به همدیگه نشون بدیم که حواسم بهت هست. :)

و من دوباره عکس عوض کردم.و اون الان دوباره عکس عوض کرد....

حواسمون به همدیگه هست.احتمالا تا وقتی ساخت خونه تموم شه

همین :)

این روزام

پوووووووففففففف!!!!!!!!!!

دوران بدی بود....بود که نه...هنوزم هست...

دورانی که شبا فقط 2-3 ساعت میخوابیدم.

همش پای کار بودم.

دورانی که بابایی مریض بود و بیمارستان تو آی سی یو بود.

هنوزم مریض هست ولی مرخص شده.

بابایی برای من فقط یه بابا بزرگ نیست.برای من بیشتر از این حرفا ارزش داره.هیچوقت یادم نمیره زمانی که مامانم سر کار میرفت و من بچه مدرسه ای بودم صبح ها موقع مدرسه رفتن بابایی برام شیر گرم میکرد میداد میخوردم.ظهر ها که برمیگشتم نهارمو گرم میکرد.همین وجودش برام پر از ارزشه.وجودش خیلی مفید تر از بابای خودمه.خیلی وقتا فکر میکنم اگر وجودش نبود شاید من الان تو این مرحله نبودم.

تو بیمارستان همه ی نوه ها اومده بودن.ولی همه شون میدونن من یه چیز دیگه م.....من باهاش زندگی کردم....اون برای من خیلی بزرگتر و بیشتر از یه پدر بزرگه....

امیدوارم زوده زود مث قبلش بشه.صبح ها بره پیاده روی.با یه عالمه میوه و دست پر برگرده.همش هم خودش بیاره تا دم خونه...

میخوام مث قبل بشه.و مطمئنم که میشه


تو کارم یه ریسک خیلی بزرگ کردم.یه پروژه تو دبی گرفتم.یه هتل 11 طبقه ای رو طراحی کف و تایل واحدا و سرویس ها و لابی و این چیزاش رو گرفتم.

استرس وحشتناکی داشتم.بدترین لحظاتم لحظاتی بود که از خواب بیدار میشدم.فقط تو خواب آرامش داشتم.

اولش نمیخواستم این پروژه رو بردارم.ولی استادم بهم گفت ریسک کن...من کمکت میکنم اگه جایی به مشکل خوردی....ولی ریسک کن...اگه ریسک نکنی همیشه تو همین سطح خودت میمونی.

خلاصه که من ریسک کردم و دهنم هم سرویس شد.ولی نتیجه ش احتمالا خوبه :)


پ.ن:متواری :**** کامنتتتتتت :***** فداااات ینییی لعنتی:***