گریه نکن!

نمیدونم این دقیقا چندمین باره که برای کار گریه میکنم...

یادمه قبل از امروز آخرین بارش تو همون نمایشگاه خو د رو بود.همون غرفه ها ی ای ران خود رو.

وقتی چهار زانو نشستم وسط سالن 38 روی زمین گریه کردم

یکی دیگه ش هم امروز بود.

کلی باهام صحبت کردن.کلی دلداری.کلی کمک.کلی راه نشونم دادن

تنها راه از ایران رفتن من همینه.باید با این گروه مچ شم.یه گروهی که همش برای آلمان و استرالیا غرفه طراحی میکنن.

امروز ساعت 5 جلوشون زدم زیر گریه.دست خودم نبود.قبلش داشتم عادی حرف میزدم.یه دفعه زدم زیر گریه.اشکام میریخت پایین.صدام میلرزید.

بهشون گفتم من نمیتونم....این کار از پس من بر نمیاد....من نمیتونم اینجوری طراحی کنم....من نمیتونم به شماها برسم....من نمیتونم اینجوری...ذهنمو تا الان یه جور دیگه تربیت کردم...یه جور دیگه طراحی کردم..این کارا برای من خیلی بزرگه....این کارا مال من نیست....من آدمش نیستم....

چرا منو برای گروهتون انتخاب کردین؟؟؟؟من چیم مث شماهاس؟؟؟من کارم مث شماها نیست.هیچیم مث شماها نیست....چرا انتخابتون من بودم؟؟؟؟خودتونم میدونید شماها خیلی از من بهترین.چرا یکی دیگه رو انتخاب نکردین؟؟؟

حین گریه کردنام همشون سرشون پایین بود.فقط اونی که مدیر پروژه م بود داشت تو چشمام نگاه میکرد و چشماش قرمز شده بود.

به هق هق افتاده بودم...گفتم من مال شماها نیستم....من نمیتونم



یه دفعه مدیر پروژه بهم گفت:من گفتم تو بیای.چون خواستم بکوبونیمت دوباره از اول بسازیمت.میخوام اشتباهاتت رو درست کنم....میخوام جوری بهت یاد بدم که 2 سال دیگه ایران نباشی...

اون یکی پسره گفت:راس میگه.هدفمون از انتخاب تو فقط این بوده.میدونیم تو در اون حد نیستی.ولی قول میدیم کمکت کنیم.اگه خودت هم بخوای

اون یکی پسره هم گفت باید خودت بخوای.باید بخوای که دیگه اینجوری نباشی.باید بخوای که مثل ما بشی.باید زیاد تمرین کنی.باید مث ما شبا بیدار باشی.باید مثل ما هزار تا حرف و توهین از دیگران بشنوی.باید هزار بار از حقوقت کم بشه...

ولی ما کنارتیم کمکت میکنیم.رات میندازیم


مدیر پروژه:میشه قول بدی دیگه اینجوری گریه نکنی؟؟؟؟؟


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.